آزمون سراسری اعطای مدرک تخصصی حافظان قرآن در مشهد برگزار شد اندر احوال خیال ترویج فرهنگ رضوی در روستا‌ها با بهره گیری از ابزار هنر رونمایی از از بسته شعر دهه کرامت ۱۴۰۳ در حرم مطهر رضوی اعلام ویژه‌برنامه‌های حرم مطهر رضوی به مناسبت شهادت امام‌جعفرصادق(ع) شناسایی پیکر مطهر شهید دفاع مقدس پس از ۴۲ سال برنامه‌های سازمان فرهنگی شهرداری مشهد برای دهه کرامت اعلام شد آیت‌الله علم‌الهدی: سرکوب دانشگاهیان، نشانه سقوط وجهه دموکراتیک غرب است میزبان کریم روایتی شنیده نشده از سازندگان و بانیان قدیمی‌ترین کاشی‌های حرم مطهر رضوی نتیجه دوری از نماز نایب قهرمان وزنه‌برداری جوانان جهان مدال خود را به موزه رضوی اهدا کرد کلینیک مجازی مرکز مشاوره آستان قدس در سال جاری راه اندازی می‌شود آیت‌الله علم‌الهدی: تکلیف مدیران شهری، گره‌گشایی از زائران امام هشتم (ع) است | ضرورت توسعه زیرساخت‌های اقامت و حمل و نقل در خراسان رضوی وعده صادق؛ عملیات تنبیهی ایران اسلامی نگاهی به جایگاه کار و کارگر در فرهنگ دینی| دستانی که آتش به آنها نمی‌رسد عمره‌گزاران ایرانی لباس احرام به تن کردند (۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

۲ روایت از  گره‌هایی که سبب ایمان به عنایت امام  رئوف(ع) شد| خوشا دردی که  درمانش تو باشی

  • کد خبر: ۱۶۶۸۳۴
  • ۰۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۸
۲ روایت از  گره‌هایی که سبب ایمان به عنایت امام  رئوف(ع) شد| خوشا دردی که  درمانش تو باشی
روایت‌هایی که می‌خوانید، شرح مشکلاتی است از زبان دو نفر از دلدادگان امام مهربانمان که گره‌های زندگی‌شان با عنایت مستقیم ایشان باز شده است. با گذشت سال‌ها، هنگام مرور ماجرا‌هایی که از سر گذرانده‌اند و شیرینی عنایتی که چشیده اند، منقلب می‌شوند. می‌گویند این مشکلات بهانه‌ای شده است برای اینکه حضرت را طور دیگری باور کنند و جور دیگری دوستش داشته باشند.

به گزارش شهرآرانیوز، تلخی و گزندگی درد‌ها که از حد می‌گذرد، بی‌اعتقاد می‌شوی به چیز‌هایی که واقعی نبوده‌اند و بیهوده به آن‌ها ایمان داشتی؛ چیز‌هایی مثل ثروتت، اعتبارت، دانشت و آدم‌های اطرافت که رویشان حساب باز کرده بودی برای روز‌های مبادای زندگی. روز‌های مبادا فرارسیده‌اند و رنج‌های عمیق، راهشان را به سمت زندگی‌ات کج کرده‌اند و تو ناتوانی از اینکه آن‌ها را از میان برداری. آدم‌هایی که تا دیروز فکر می‌کردی همیشه در کنارت می‌مانند، تو را ترک کرده‌اند، یا اینکه در برابر بزرگی مشکلی که سر راهت سبز شده است، کم آورده‌اند.

دیگر خودت مانده‌ای و خدای خودت. دل بریده‌ای از راه‌هایی که بار‌ها رفته‌ای و به بن‌بست ختم شده است. در بحبوحه این رنج عمیق، ایمان تازه‌ای در دلت حس می‌کنی و دوستی‌های دیگری را تجربه می‌کنی که از جنس دنیا نیست؛ محبت کسانی که همیشه گفته بودی دوستشان داری، اما خودت هم می‌دانی که از گفتن تا باورکردن تفاوت از زمین تا آسمان است.

روایت‌هایی که در ادامه می‌خوانید، شرح مشکلاتی است از زبان دو نفر از دلدادگان امام مهربانمان که گره‌های زندگی‌شان با عنایت مستقیم ایشان باز شده است. با گذشت سال‌ها، هنگام مرور ماجرا‌هایی که از سر گذرانده‌اند و شیرینی عنایتی که چشیده اند، منقلب می‌شوند. می‌گویند این مشکلات بهانه‌ای شده است برای اینکه حضرت را طور دیگری باور کنند و جور دیگری دوستش داشته باشند. این دو روایت را در تعداد نامعلوم شیفتگان عنایت‌دیده آقا می‌شود ضرب کرد.

آقای دکتر حقیقی

زکیه، متولد ۱۳۳۴، خانه دار
برادرم علی، پسر بزرگ و ستون خانواده بود. از وقتی خبر شهادتش را آوردند، زندگی ما هم از این رو به آن رو شد. من و او فقط دو سال اختلاف سنی داشتیم و با اینکه هرکدام برای خودمان زندگی و چندتا بچه داشتیم، خیلی به هم نزدیک بودیم. هیچ جوره نمی‌توانستم جای خالی و نبود مهربانی‌های عجیبش را باور کنم. همسر جوان و بچه‌های قدونیم قدش را که‌ می‌دیدم، دلم آتش می‌گرفت.

پس از شهادت علی کارمان شده بود تعزیه داری و روضه و مراسم ختم؛ از این خانه به آن خانه. آن زمان رسم بود که فامیل به نوبت در خانه هایشان مراسم می‌گرفتند و ما که صاحب عزا بودیم، پای ثابتش بودیم. آن قدر گریه می‌کردم که دیگر خواب و خوراک یادم رفته بود. سرمای سختی بود؛ زمستان سال ۱۳۶۵. مثل زمستان‌های حالا نبود که هوا به بهار می‌ماند. غصه‌ها و دل تنگی‌ها و گریه ها، دست آخر کار خودش را کرد و به مریضی سختی مبتلا شدم.

اوایل که صدایم گرفته بود، جدی نمی‌گرفتم و فکر می‌کردم طبیعی است. می‌گفتم هر کس دیگر هم که باشد و این همه ناله بزند و سرما هم بخورد، صدایش درنمی آید. دکتررفتن هایم شروع شد. چرک خشک کن می‌دادند؛ نه یکی و نه دوتا. آمپول‌ها را که‌ می‌زدم، بهتر بودم، اما دوره دارو‌ها که تمام می‌شد، دوباره گرفتگی صدایم شروع می‌شد. طوری بود که کسی حرف هایم را‌ نمی‌شنید، مگر اینکه نزدیکم می‌آمد. شوهرم هم خط درمیان جبهه بود و باید چندتا بچه ام را یک تنه نگه می‌داشتم. این لال بودن هم شده بود قوز بالای قوز و بچه داری را حسابی برایم سخت کرده بود.

تصور کن مثلا دستت بند باشد و بچه هایت را از آشپزخانه صدا بزنی و متوجه نشوند. معلوم است که کفری می‌شوی. شوهرم با اینکه کارگر ساده بود، از خرج کردن برای درمانم دریغ نداشت. یک بار حساب کردم، دیدم ۱۳ هزار تومان پول نسخه‌ها و داروهایم شده است. قدیم پول‌ها باارزش بود و این مبلغ قدر میلیون‌ها تومان الان می‌ارزید. حرف‌های بقیه هم خیلی اذیتم می‌کرد. وقتی در مهمانی یا کوچه حال واحوال می‌کردند و‌ می‌دیدند صدایم درنمی آید، بی مراعات می‌گفتند:‌ای بابا! تو هنوز خوب نشده‌ای که!

درست یک ونیم سال از شهادت علی گذشته بود و من هنوز به همان درد گرفتار بودم. ماه محرم رسید و روضه‌های دهه‌ای شروع شده بود. هرکس روضه داشت، در حیاط خانه اش را بازمی گذاشت و به نشانه عزا یک پارچه سیاه سردر خانه می‌گذاشت. من زیاد مهمانی نمی‌رفتم، به خصوص وقتی که گرفتگی صدایم به اوج می‌رسید.

آن روز صبح، ولی دلم خواست بروم روضه، خانه یکی از همسایه ها. صاحب خانه، خدابیامرز، زن خوبی بود. صدایش می‌زدیم مادر مریم. روضه که تمام شد، با مهربانی پرسید: زکیه خانم، پیش آقای دکترحقیقی هم رفته ای؟
گفتم نه، آدرسش کجاست؟ جواب داد: حرم دیگر. امام رضا (ع) را‌ می‌گویم. همین را که گفت، انگار یک دفعه یک چیز شیشه‌ای در قلبم شکست. تا خود خانه بلندبلند گریه کردم. راستش با حرم غریبه نبودم و زیاد به پابوس آقا می‌رفتم. خواسته بودم که حاجتم را بدهند، ولی حواسم نبود که دکتر واقعی یا به قول همسایه مان دکتر حقیقی ایشان هستند.

توسلم با قلب شکسته به آقا همان و خوب شدنم همان. طوری این درد، ذره ذره من را واگذاشت که خودم هم لابه لای مشغله‌های زندگی و بچه د اری نفهمیدم کی خوب شدم. چه کسی به دل همسایه انداخت که این حرف را به من بزند، نمی‌دانم. شاید خود امام رضا (ع). من که از این چیز‌ها سر درنمی آورم. فقط می‌دانم قبل و بعد از این ماجرا، امام رضا (ع) برایم تفاوت کرد. من راه توسل را پیدا کردم و فهمیدم که گره‌های زندگی ام را به دست گره گشای خودشان بسپارم و بس.

حضرت واسطه شدند

محمد، متولد ۱۳۶۸، کارمند
هنوز هم خانواده ام من را سوگلی مامان صدا می‌زنند، از بس به مادرم وابسته ام. آن اوایل که ماجرای ازدواجم گره خورده بود، فکر می‌کردم شاید مادرم به دلیل وابستگی اش به من در انتخاب عروس سخت گیری می‌کند. چند موردی را که خودم همراهش به خواستگاری رفتم، دیدم حق دارد «نه» بگوید.

واقعا سخت پسند نبودیم. می‌خواستیم دخترخانم و خانواده اش از نظر مذهبی به ما نزدیک باشند. تنهایی این حرف‌ها سرش نمی‌شود. سخت است، به خصوص اگر ندانی چرا باید این تنهایی را تحمل کنی. چند سال از سربازی ام گذشته بود و همه مقدمات را برای ازدواجم فراهم کرده بودم؛ از خانه و خودرو تا شغل آبرومند. خلاصه هرچه فکر می‌کردم که چرا ازدواجم سرنمی گیرد، به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم؛ نه من و نه مشاوران زبده‌ای که حتما نامشان را شنیده اید.

سال ۱۳۹۴ رسیده بود و بیست وشش سالگی ام را سپری می‌کردم. دوستانم را که‌ می‌دیدم ازدواج کرده اند، حس بد تنهایی بیشتر اذیتم می‌کرد. یک روز خیلی اتفاقی، به واسطه یک طلبه جوان، به کارشناسی که‌ نمی‌شناختم، معرفی شدم. مشاور وقتی جریان را فهمید و از راه‌هایی که به درستی طی کرده و نتیجه نگرفته بودم آگاه شد، من را به امام رضا (ع) ارجاع داد و تأکید کرد که توسل به آقا برای ازدواج خیلی کارگشاست.
همان جا نذر کردم سه روز بروم زیارت. خسته بودم و حال و حوصله نذر‌های سنگین‌تر را نداشتم. گفتم اگر بخواهد درست بشود، به همین زیارت سه باره می‌شود. نور امیدی ته دلم حس می‌کردم، اما دلم قرص و محکم نبود.

روز اول برای نماز صبح رفتم حرم. بعد از نماز در مسجد بالاسر زیارت امین ا... و دو رکعت نماز زیارت خواندم. یک دل سیر گریه کردم و هرچه را در ذهن پریشانم بود به آقا گفتم. حس سبکی عجیب پس از آن زیارت را هنوز به یاد دارم. روز دوم هم به همین منوال گذشت.
روز سوم صبح خواب ماندم و بعد هم کاملا حرم رفتن را فراموش کرده بودم تا اینکه یک دفعه ساعت ۸ شب یادم آمد. تا پنچری لاستیک خودرو را گرفتم، ساعت ۹ شد. با مادرم عازم حرم شدیم که در راه دوباره لاستیک پنچر شد. دوباره تعمیرات و دوباره حرکت، تا اینکه سرانجام وارد حرم و رواق دارالحجه شدیم. آنجا از مادرم جدا شدم تا راحت‌تر با امام رضا (ع) حرف بزنم.

چند دقیقه بعد، وقتی در حال وهوای مناجات با آقا بودم، مادرم آمد بالای سرم و گفت یک دخترخانم و مادرش را هنگام زیارتش دیده و پسندیده است. گفت که شماره تلفنشان را گرفته است و باید برویم شهرستان برای خواستگاری. خواستگاری رفتیم. همه چیز خوب به نظر می‌رسید. چند جلسه پیش مشاوره هم رفتیم. همسرم همان کسی بود که باید باشد. همان که‌ می‌خواستم؛ همراه و همدل و هم عقیده. یک ماه پس از آشنایی در دارالحجه، دوباره حرم رفتیم، این بار برای عقدکنان.

مادرخانمم بعد‌ها برایم از آن سوی قضیه گفت؛ اینکه تا آن شب هیچ وقت برای زیارت به دارالحجه نرفته است و خودش هم نمی‌داند چه کسی او و دخترش را به این سمت هدایت کرده است. آن شب مادرخانمم به امام رضا (ع) گفته بود: دختر من برای درس و دانشگاهش آمده است مشهد و در این شهر غریب است؛ درست مثل خودتان. هوایش را داشته باشید.
دل همه مان گرم بود به اینکه آقا واسطه این ازدواج است. گذشت چندین سال از آن روزها، بابرکت بودن واسطه گری حضرت را برایمان ثابت کرده است.

از آن زمان حرم رفتن هایم طور دیگری شده است. هفته‌ای دوسه بار می‌روم خدمتشان. به خاطر خودشان هم می‌روم. اگر سرم شلوغ باشد، خودم را‌ می‌رسانم به زیرگذر، پیاده می‌شوم و چنددقیقه‌ای عرض ادب می‌کنم. عقیده قلبی پیدا کرده ام به اینکه حضرت حاضرند و نزدیک به ما. گره گشایی شان و اینکه صدایمان را‌ می‌شنوند، باور کرده ام. باورکردن با شنیدن صرف خیلی تفاوت دارد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->